سرویس ارسال اکسپرس
قسمتی از کتاب همخونه ظهر بود، اواخر شهریور. با اینکه هوا کمکم رو به خنکی میرفت، اما آن روز به شدت گرم بود. خورشید با قدرتی هر چه تمامتر به پیشانی بلند و عرق کردهی حسین آقا میتابید. قطرههای ریز و درشت عرق از سر و روی او آرام آرام و پشت سر هم ریزان بودند و روی صورتش راه گرفته بودند. چهرهی آفتاب سوختهاش زیر نور خورشید برق میزد، اما گویی اصلاً متوجه گرما نبود و همانطور شیلنگ آب را روی سنگ فرشهای حیاط بزرگ و زیبای حاج رضا گرفته بود و به نظر میرسید قصد دارد آنها را برق بیاندازد.
حسین آقا حالا دیگر هفت سالی میشد که سرایداری خانهی حاج رضا را بر عهده داشت. یعنی درست از وقتی که عموی پیرش بعد از سالها خانه شاگردی حاج رضا، از دنیا رفته بود. به یاد عمویش و مهربانیهایی که او در حقش کرده بود، افتاد. او حتی آخرین لحظهها هم از یاد برادر زادهی تنهایش غافل نبود و از آقای (احسانی) خواهش کرده بود که مش حسین را نیز به خانه شاگردی بپذیرد.