آنگاه پی بردم که دست کم، من در سراسر این سالهای دراز، طاعون زده بودام و با وجود این با همه صمیمیتم گمان کردهام که بر ضد طاعون میجنگم. دانستم که بهطور غیرمستقیم مرگ هزاران انسان را تایید کردهام و با تصویب اعمال و اصولی که ناگزیر این مرگها را بهدنبال دارند، حتی سبب این مرگها شدهام. دیگران از این وضع ناراحت بهنظر نمیآمدند و یا لااقل هرگز به اختیار خود درباره آن حرف نمیزدند. من گلویم فشرده میشد. من با آنها بودم و با اینهمه تنها بودم. وقتیکه نگرانیهایم را تشریح میکردم، آنها به من میگفتند که باید آنچه را که نمیتوانستم ببلعم به خورد من بدهند. اما من جواب میدادم که طاعونزدگان بزرگ، آنها که ردای سرخ میپوشند... آنها هم در این مورد دلائل عالی دارند و اگر من دلائل جبری و ضروریاتی را که طاعونزدگان کوچک با استدعا و التماس مطرح میکنند بپذیرم نمیتوانم دلائل طاعونیان بزرگ را رد کنم. به من جواب میدادند که بهترین راه حق دادن به سرخ ردایان این است که اجازه محکوم ساختن را منحصرا در اختیار آنها بگذاریم. اما من با خود میگفتم که اگر انسان یکبار تسلیم شود دیگر دلیلی ندارد که متوقف شود. تاریخ دلیل کافی بهدست من داده است، این روزگار مال کسی است که بیشتر بکشد. همه آنها دستخوش حرص آدمکشی هستند و نمیتوانند طور دیگری رفتار کنند.