«عشق در زمان وبا» -که با عنوان عشق سال های وبا نیز شاخته میشود- اثر گابریل گارسیا مارکز (۲۰۱۴-۱۹۲۷) یکی از عاشقانههای معروف جهان رمان است. محور اصلی کتاب روایت داستان عشق یک پسر به نام فلورنتینو به فرمینا دازا است که باوجود مخالفتهای پدر فرمینا و دوری این دو از هم برای مدت چند سال باقی میماند. اما فرمینا در ادامه داستان با مردی به نام اوبرینو که پزشکی محقق و به دنبال ریشهکن کردن وبا است ازدواج میکند. فلورنتینو پس از ازدواج معشوقهاش به خود قول میدهد تا عشق او را در درون خود تا ابد زنده نگه داشته و به آن وفادار بماند. سالها میگذرد و فلورنتینو با وجود روابط دوستی متعددی که با زنان برقرار میکند به عقیده خود هنوز به عشق فرمینا احترام میگذارد و ازدواج نمیکند و تمام تلاش خود را انجام میدهد تا معشوقهاش از این آشناییها بویی نبرد و... مارکز در رمان عشق سالهای وبا به دنبال این است که عشق را توصیف نماید. وی عشق را به مانند بیماری میداند که میتواند همانند وبا گریبانگیر قربانیانش بشود. مارکز این موضوع را در این رمان به خوبی توصیف کردهاست. سوال اصلی کتاب این است که، آیا میل و اشتیاق زیاد به عشق کمک میکند یا تبدیل به مانعی در راه عشق میشود؟ فلورنتینو و اوبرینو نمایندگان شخصیتهایی هستند که در دو سر طیف هوسورزی و اشتیاق قرار دارند. بخشی از کتاب: دکتر به محض ورود به آن خانهی فرو رفته در نیمه تاریکی روز، دوباره همان بوی قدیمی را حس کرد، همان بویی که درست مثل اسمش تلخ و ناگوار بود... او را سریعآ به آنجا احضار کرده بودند که مسئلهای را حل کند، اما این مسئله سالها بود که دیگر اهمیتی برای دکتر نداشت. خرمیا دُ سنت آمور، همان پناهندهی اهل یکی از جزایر آنتیل که همیشه حریف سرسخت او در شطرنج بود، همان که در جنگ جانباز شده بود و به عکاسی از کودکان میپرداخت، با بخارهای طلای مذاب، خود را از خاطرات عذابآور، رهانیده بود. حالا جسم بیجانش روی تخت تک نفرهی همیشگیاش خوابیده و پتویی روی جسدش کشیده بودند. کنار تخت هم لاشهی سگ درشت هیکل دانمارکیاش وجود داشت با همان لکههای سفید روی سینهاش. پاهای سگ به تخت بسته شده بود تا وفادارانه کنار صاحبش جان دهد.