نه اینکه علیرضا دلخوشی از مدرسه داشته باشد نه آنجا هم همین طور بود. بچهها برای خنده کلهی علیرضایکوچولو را توی تراش میکردند یا او را به آدامس میچسباندند و از زیر میز آویزانش میکردند. خانم معلم هم که اصلا علیرضا را نمی دید. یک عینک تهاستکانی گنده هم میزد ولی باز علیرضا اصرار داشت که آدم است. درست مثل یک هویج بود که از رنگش از درازیاش و از کلهی سبزش پیداست که هویج است و خودش هم همه جا میگوید:من هویجم! توی شیرین پلو باشد یا عدس پلو توی آبمیوهگیری باشد یا خوراک مرغ همه جا میگوید: من هویجم !من هویجم !علیرضا مثل یک هویج اصرار داشت بگوید من آدمم.