پشتیبانی : info@ariabookmarket.com
پیگیری سفارش : 02833333287
  • "" را در نام کتاب جستجو کن
  • "" را در ناشر جستجو کن
  • "" را در مولف جستجو کن
  • "" را در مترجم جستجو کن

سرویس ارسال اکسپرس

10%
مزایای منزوی بودن(میلکان) *

مزایای منزوی بودن(میلکان) *

شابک :
9786007845370
ناشر :
مترجم :
قطع :
رقعی
تعداد كل صفحات :
224
1,870,000 ریال
1,683,000 ریال

 

درباره کتاب

داستان کتاب پیش رو پیرامون دوران نوجوانی با فضا و شاخصه‌های ویژه‌ی این دوره جریان دارد. چارلی، نوجوانی است که در برقراری ارتباط با دیگران با مشکل روبه‌رو است. او با احساسات گوناگونی دست‌وپنجه نرم می‌کند که گاه در مقابل یکدیگر قرار می‌گیرند و علاوه‌بر مسائلی که به‌شخصه تجربه می‌کند و مشکلاتی که به اقتضای سنش با آن مواجه است، مرگ خاله و خودکشی بهترین دوستش نیز آزارش می‌دهد.
چارلی مستعد و باهوش است و درعین‌حال سردرگم و پریشان. او از طریق نامه با فردی ناشناس در ارتباط است و در حقیقت داستان در قالب نامه‌نگاری‌ها روایت می‌شود. داستانی تلخ با چاشنی طنز و عشق که به مدت 71 هفته در لیست پرفروش‌های نیویورک تایمز جا داشت.

بخشی از کتاب

دوست عزیز
مثل همه‌ی صبح‌های بعد از اون شب اول، وقتی از خواب بیدار شدم احساس خستگی می‌کردم، قلبم تپش داشت و نمی‌تونستم خوب نفس بکشم. من و پاتریک وقت زیادی رو با هم می‌گذرونیم. خیلی هم مشروب می‌خوریم. یعنی پاتریک بیش‌تر می‌خوره و من مزه می‌کنم بیش‌تر.
دیدن دوستی که به این روز افتاده و این‌قدر زجر می‌کشه واقعا سخته. مخصوصا وقتی‌که هیچ کاری نمی‌تونی بکنی جز این‌که “پیشش باشی”. دلم می‌خواد کاری کنم که این وضع تموم شه ولی نمی‌تونم. به همین خاطر سعی می‌کنم هر وقت می‌خواد دنیاش رو بهم نشون بده باهاش باشم.
یه شب پاتریک منو به پارکی برد که مردها می‌رن تا همدیگه رو پیدا کنن. پاتریک بهم گفت اگه نمی‌خوام کسی مزاحمم باشه کافیه به چشم‌های کسی نگاه نکنم. گفت که ارتباط چشمی این‌جا به معنی موافقت با اینه که به‌شکل ناشناس با هم رابطه داشته باشین. هیچ‌کس حرفی نمی‌زنه. فقط جایی رو پیدا می‌کنن که برن. بعد از مدتی پاتریک کسی رو پیدا کرد که ازش خوشش اومد. پرسید سیگار لازم دارم و وقتی گفتم نه رو شونه‌م زد و با اون پسر رفت.
رو نیمکتی که اون‌جا بود نشستم و به اطراف نگاه کردم. تنها چیزی‌که می‌دیدم سایه‌هایی از آدم‌ها بود. بعضی‌ها رو زمین. بعضی‌ها کنار درخت‌ها. بعضی‌ها در حال راه رفتن. خیلی ساکت بود. بعد از چند دقیقه‌ای سیگاری روشن کردم و بعد صدای کسی رو شنیدم که تو گوشم چیزی گفت.
صدا پرسید: «یه سیگار اضافه داری؟»
برگشتم و مردی رو تو سایه دیدم.
گفتم: «البته.»
سیگاری رو به طرفش دراز کردم و اونم گرفت.
گفت: «آتیش داری؟»
گفتم: «البته.» و کبریتی براش روشن کردم.