معمولاً عشق را به شعر درمیآورند و با گل و بلبل میآرایند، اما ما روسها عشقمان را با پرسشهای حیاتی زینت میدهیم، و از میان آنها هم بیرنگ و بوترین را انتخاب میکنیم. در مسکو که دانشجو بودم معشوقی داشتم، بانویی جذاب که هر بار او را در آغوش میگرفتم به این فکر میکردم که ماهانه چقدر میتوانم به او بدهم و اینکه گوشت گاو چند است. به این ترتیب زمانی هم که عاشق میشویم این پرسشها را رها نمیکنیم: شرافتمندانه است یا غیر شرافتمندانه؟ هوشمندانه است یا احمقانه؟ این عشق ما را به کجا میکشاند؟ و ... این که این پرسشها خوبند یا بد نمیدانم، اما این را میدانم که آدم را ارضا نمیکنند، به خشم میآورند و مانع راهند.