کتاب حکایت دولت و فرزانگی از مارک فیشر را در این مقاله قصد داریم معرفی کنیم که کتاب بسیار خوب در زمینه موفقیت و ثروتمند شدن است.
حکایت دولت و فرزانگی، همان طور که از اسم آن برمی آید به صورت داستانی و حکایت روایت می شود و داستانی جذاب و روانی دارد که می توان حتی در چند ساعت کتاب را خواند. اما نکاتی مهمی در داستان کتاب نهفته ست که هدف ما باید گرفتن آن نکات و استفاده از آنها باشد.
داستان کتاب حکایت دولت فرزانگی در مورد مرد جوانی است که در زمینه شغلی و مالی دچار مشکل شده است و یک روز یاد عموی ثروتمند خودش می افتد و سراغ او می رود تا شاید بتواند کمکش کند. عموی مرد جوان او را به شخصی به اسم دولتمند (میلیونر) آنی ارجاع می دهد.
مرد جوان نکته های فروانی از آن فرد ثروتمند یاد می گیرد و در اینجا قصد داریم بعضی از موارد آن را مورد بررسی قرار دهیم.
بخش هایی از این کتاب:
حکایت آموزش تمرکز بر هدف:
دولتمند گفت زمان با من بودن محدود است. هر سؤالی داری بپرس اگر میخواهی براستی دولتمند شوی رقمی که می خواهی به دست آوری و زمانی را که برای بدست آوردن آن به خود میدهید روی همان برگه بنویس. تمام کسانی که دولتمند شدهاند با نوشتن رقم و زمان آن، به آنچه خواستند رسیدند. «اگر ندانی به کجا میروی، احتمالاً به هیچ کجا نخواهی رسید» اکثر مردم از این اصل بیخبرند که زندگی دقیقاً به همان چیزی را می دهد که می خوهیم، پس به من بگو سال آینده چقدر میخواهی بدست آوری. جوان با این که مجاب شده بود، حرف پیر مرد درست است، با تأسف گفت نمی دانم، دولتمند گفت: خوب رقمی را بنویس که دوست داری تا سال آینده داشته باشی. به تو فرصت می دهم، سپس ساعت شنی روی میز را برگرداند و وقتی آخرین دانه شن پایین افتاد هنوز رقم معینی انتخاب نکرده بود. دولتمند پرسید: خوب! جوان بزرگترین رقمی را که به ذهنش میرسد آهسته برروی کاغذ نوشت. فقط 50.000 دلار. انتظار داشتم برای بار اول بنویسی 500.000 دلار. پس از الآن کاری شروع می کنیم به نام کارکردن با خویشتن.
از جوان خواست ذهنش را گسترش دهد و رقمی دیگر بنویسد. 75.000 دلار نوشته شد. پیرمرد گفت: درون هر انسان شهری است؛ این شهر هم دقیقاً همان صورتی است که تصویرش می کنی. با افزایش رقمی که نوشتی حد و مرز شهر خود را گستردی. بزرگترین محدودیتها، حدودی است که انسان به خویشتن تحمل می کند. از این رو بزرگترین مانع کامیابی، مانعی ذهنی است.
پیر مرد از جوان خواست این بار رقمی بسیار جسورانه تر بنویسد. جوان نوشت 100.000 دلار و اعتراف کرد این حداکثر رقمی است که می تواند تصور کند. راز هر هدف این است که هم جاه طلبانه باشد و هم قابل دسترس اکنون به اتاقت برو و تاریخ روز، ماه ، سال زمانی را بنویس که دولتمند شدهای و میخواهی همانطور باقی بمانی. مادامی که به آرمان دولمند شدن خو نگرفتهای و این آرمان بخشی از زندگی و درونیترین اندیشههایت نشد. هیچ چیز نمیتواند به تو کمک کند تا دولتمند شوی.
حکایت بحث درباره ارقام و قواعد:
دولتمند پشت میز تحریر نشست و کاغذی به جوان داد که بر رویش نوشته بود:
«تا پایان این سال داراییهایی به ارزش 31250 دلار خوهم داشت. هر سال به مدت 5 سال این دارایی را 2 برابر خواهم کرد، تا .... میلیونر شوم».
و سپس گفت: تو نیز قاعدهات میتواند چنین باشد.
باید هدفهای کوتاه مدت برای بزرگترین هدفت تعیین کنی.
مهمترین چیز این است که هدفهایت را برروی کاغذ بنویسی.
مراقبت فرصتها باش و همین که فرصتی پیش آمد، بی درنگ آن را بقاپ.
با دست روی دست گذاشتن اضافه حقوقی نمیگیری.
پس نباید دربرداشتن گامهای لازمی که تو را به هدفت میرساند تردید کنی.
وقتی برنامهریزیات درست باشد، ذهن ناهوشیارت برایت شگفتیها خواهد آفرید. وقتی به آن دستور بدهی که 10.000 دلار بر درآمدت بیفزاید، قطعاً آن را اجرا خوهد کرد.
«زندگی دقیقا به ما همان چیزی را می دهد که از آن انتظار داریم نه کمتر نه بیشتر...»
حکایت کشف اسرار باغ گل سرخ:
دولتمند گل سرخی چید و به جوان داد: «باید هزاران بار این گل سرخ را بوئیده باشم با این حال هر بار تجربهای تازه بدست آورده دادم. چون آموختهام اکنون و اینجا زندگی میکنم نه درگذشته و نه در آینده!
مسئله تمرکز است. این تمرکز، کلید کامیابی در همة زمینههای زندگیست.
باید همه چیز را همانگونه که هست ببینی. بیشتر مردم گویی در خوابند، گویی نمیبینند ذهنشان از خطاها و شکستهایشان و از ترسهای آینده آکنده است.
گل سرخ مظهر زندگی است، خارهایش نمایانگر راه تجربهاند، ما باید برای فهم زیبایی هستی تاب آوریم» هرچه ذهنت نیرومندتر باشد، مشکلاتت ناچیزتر خواهد نمود این منشأ آرامش درون است. پس تمرکز کن. که یکی از بزرگترین کلیدهای کامیابی است» و سپس به سوی خانه گام برداشتند.
دولتمند و جوان سرمیز شام نشستند.
جوان گفت: «دوست دارم کسب و کار را شروع کنم، اما برای آغاز چگونه پول پیدا کنم؟ آه در بساطم نیست، بانکی را نمیشناسم که وام بگیرم، وثیقه هم ندارم. صاحب هیچ چیز نیستم. جز یک اتومبیل بی ارزش!»
دولتمند گفت که این را تکرار نکن، مردم اکثراً بیش از آنکه بیازمایند، دست می کشند!