جشن بی معنایی (شمیز،رقعی،قطره)

کد شناسه :43696
جشن بی معنایی (شمیز،رقعی،قطره)

درباره کتاب

جشن بی‌معنایی اثر میلان کوندرا، روایتی دیگر از موضوع دیرین رمان‌های کوندرا، پیرامون مسأله‌ی «معنا» در هستی، و مواجهه با بی‌معنایی هستی است. کاراکترهای رمان جشن بی‌معنایی هرکدام از زمینه‌ای متفاوت به متن وارد می‌شوند و با مسأله‌ی بی‌معنایی زندگی‌ مواجه می‌شوند و در نهایت تمامی متن، در ورطه‌ی بی‌معنایی به استحاله می‌رسد. شخصیت استالین در متن جشن بی‌معنایی، از زمینه‌ی تاریخی خود جدا شده و در یک پارودی مدرن که خاص آثار کوندراست، با بحران معنا دست‌و‌پنجه نرم می‌کند. مسأله‌ی «معنا» در آثار کوندرا یکی از اصلی‌ترین وجوه هستی‌شناختی متن است. در آثار او با شخصیت‌هایی روبه‌رو می‌شویم که در زندگی خود سرگردان نقش‌ها و معانی نقش‌های اجتماعی و هویتی خود هستند. جشن بی‌معنا با دیگر آثار کوندرا یک تفاوت چشمگیر دارد و آن تفاوت حاکی از نوعی دگردیسی معرفتی و جهان‌شناختی در آثار کوندراست. تبدیل‌شدن بی‌معنایی هستی به سور‌ و ساتی که شخصیت‌ها یا باید به آن ورود کنند و به آن «آری» بگویند یا اینکه در مرزهای آن بایستند و همچنان سرگردان باقی بمانند. بر همین سیاق می‌توان رمان جشن بی‌معنایی را نوعی کشمکش درونی در نظر گرفت که انسان مدرن درگیر آن است. کشمکشی که بین سنت و مدرنیته جریان دارد و در آثار کوندرا به نوعی کشمکش وجودشناسانه تبدیل می‌شود. کاراکترهایی که از سنت جدا شده‌اند و اتمسفری را که در آن به زندگی‌شان معنا می‌بخشیدند از دست داده‌اند و در دنیای مدرن و یا دنیای نویی که متولد می‌شوند برای زندگی و هویت‌ نو خود در تقلای یافتن معنا هستند اما هر بار این بی‌معنایی زندگی و هستی است که از کوشش آن‌ها پیشی می‌گیرد و آینده‌ی هر کاراکتری را به خود درگیر کرده است.

بخشی از کتاب

ماه ژوئن بود، آفتاب صبحگاهی از پسِ ابرها سرزده بود و الن آرام‌آرام در یکی از خیابان‌های پاریس قدم می‌زد. دختران جوان را برانداز می‌کرد که همگی با هر کاری کوشیده بودند تا دلبرانه‌تر به چشم آیند. غرق این اندیشه شد که مفهوم زیبایی و جذابیت تا چه اندازه می‌تواند سیال و مسخره باشد.
با خود اندیشید، اگر مردها فقط و فقط مجذوبِ زیبایی چشم زنان می‌شدند و همه‌ی آنچه آن‌ها را «مرد» می‌کرد، فقط و فقط همین چشم‌ها بود، تکلیفِ بقای نسلِ آدمیزاد چه می‌شد؟
با خود اندیشید، اگر آدم‌ها فقط و فقط مبهوتِ رمز و رازِ نهفته در گیسوان یکدیگر می‌شدند، آن‌قدر که خود را از آن ریسمان‌های جاذبه‌ی جسمانی حلق‌آویز می‌کردند، آیا نسل آدمیزاد تا امروز دوام آورده بود؟
با خود اندیشید، اگر مرکز کشش بین زن و مرد نافِ آن‌ها بود و دیگر هیچ، یعنی آن‌ها چنان مجذوبِ این ناف گرد و بی‌فایده می‌شدند که جاذبه‌های جسمانی دیگر، پوچ و بیهوده می‌نمود، از نسل آدمیزاد چه باقی می‌ماند؟ ای وای، نافِ آدمیزاد، این عنصرِ گردِ عجیب.
 

بررسی و نظر خود را بنویسید

1 2 3 4 5

 *

 *

0 نظر