افسر دوباره تکرار کرد : )اتاق 101) چهره مرد لاغر که تا به حال به زردی می گرایید یک دفعه رنگی به خود گرفت که وینستون اصلا تصورش را هم نمی کرد.چهره ی او به طور کامل و دقیق به رنگ سبز کمرنگ در آمده بود ، فریاد زنان گفت : )) هر کاری دلتان می خواهد با من بکنید .هفته ها مرا در گرسنگی نگه داشته اید. دیگر تمامش کنیدو مرا راحت کنید.تیر بارانم کنید،دارم بزنید.بیست و پنج سال زندانی ام کنید.آیا کس دیگری هم هست که باید لو بدهم ؟ فقط بگویید او چه کسی است.هرچه دوست داشته باشید می گویم.چون برایم مهم نیست آنها چه کسانی هستند و چه بلایی قرار است،سرشان بیاورید.من یک زن و سه بچه دارم . بچه بزرگم فقط شش سال دارد.همه را به اینجا بیاورید و جلوی خودم همه را خفه کنید.من هم همین جا می ایستم و آنها را می بینم.ولی مرا به اتاق 101 نبرید.))