سرویس ارسال اکسپرس
جینا هیچوقت درباره پارکینگ سوال نکرده بود. این فکر سالها هر شب بیدار نگهش میداشت. مانند نبض داغی پشت پلکهایش میتپید. باید میپرسیدم. باید میفهمیدم. ولی هرگز نپرسیده بود، نفهمیده بود و در نهایت همین نابودش کرده بود. در حالت عادی ساعت سه بعدازظهر خانه بود، ولی همسرش تماس گرفته بود تا بگوید یک موقعیت اضطراری در محل کارش پیش آمده و خودش باید بریدی و لیلی را از مدرسه بیاورد. زحمت خاصی نبود...