ترن هوایی کارآفرینی

کد شناسه :123911
ترن هوایی کارآفرینی

 

درباره کتاب :

مقدار اندکی بعد از انتشار اثر مرکب، همه چیز شروع به قاطی شدن کردند. نه تنها در تورهای تبلیغاتی رسانه‌ای بی‌پایان برای تبلیغ کتاب و پیام آن بودم، بلکه باید تمام مسئولیت‌های خود به عنوان ناشر Success را نیز انجام می‌دادم. به علاوه باید در کنفرانس‌های مختلفی در سراسر دنیا شرکت می‌کردم، و مرتبا با من مصاحبه می‌شد تا جایی که هر ماه شش خمیردندان را در مسافرت‌هایم به اتمام می‌رساندم. و با این که بودن در چنین گردابی می‌تواند باعث شود که زندگی شخصی از یاد برود، اما حتی یک سالگرد یا تولد را نیز از یاد نبردم، بلکه تنها چند اخطار تقویم از یک انفجار داخلی فاصله داشتم. مشخص بود که واقعا باید شخصی را استخدام کنم. بنابراین کار عادی که بسیاری انجام می‌دهند را انجام دادم: یک تبلیغ روی Craiglist ارسال کردم. "نیاز به دستیار مدیر: آیا دنبال چیزی مفرح، منعطف، پرسرعت و کار کردن روی پروژه‌ای می‌گردید که باعث تغییرات مثبت در زندگی بسیاری می‌شود؟ اگر این طور است، فرصت رویایی خود را پیدا کرده‌اید!" ظرف چند ساعت بعد از کلیک روی دکمه Post، صدها پاسخ دریافت کردم. بعضی عجیب و غریب بودند ("آیا امکان تغییر شیفت قبرستان وجود دارد؟") و بعضی کاملا دیوانه‌وار بودند ("من هیچ تجربه‌ای در مدیریت اداره ندارم اما دستکش‌های قهوه‌خوری برای شما می‌بافم.") اما در میان این دیوانگی‌ها، یک نفر واقعا برجسته بود:آماندا. ایمیل او کاملا عاقلانه بود به گونه‌ای که حتی بدون نگاه به رزومه‌اش، احساس خوبی درباره‌اش پیدا کردم و بنابراین او را برای مصاحبه در همان روز دعوت کردم و البته ناامید هم نشدم. از همان لحظه‌ای که او نشست، می‌دانستم که از او خوشم آمده است. او بسیار شخصیت جذاب و مفرحی داشت و برای مدت طولانی جز دریافت کنندگان مجله Success بود و اثر مرکب را نیز برای بیش از چهار بار خوانده بود. او نسخه کتابش را برای من آورد که درون آن های‌لایت شده، زیر جملات خط کشیده شده بود و بعضی از صفحات تا شده بودند. او وب‌لاگ‌های مشابهی با من می‌خواند و با نویسندگانی که ما در Success معرفی می‌کردیم آشنا بود و گفت که جیم ران او را به یاد پدربزرگش می‌انداخت (مثل من!). همان طور که او کتابش را برای امضا توسط من نگه داشته بود، نمی‌توانستم به خودم کمک کنم که به صورت حرفه‌ای عاشق آماندا نشوم. چند دقیقه بعد، کتاب او را امضا کردم: تو استخدام شدی! او آن را خواند و چشمانش خیس شدند. گفتم، "کار را از فردا شروع می‌کنی!" او را در آغوش گرفتم. می‌دانم این کار حرفه‌ای نبود اما در آن لحظه درست بود. آن شب با آرامش پیدا کردن یک شخص عالی آن هم به این راحتی به خانه بازگشتم و کار تمام شد. می‌توانستم صدها پاسخ دیگری که مرتبا برایم می‌آمدند را پاک کنم. صبح بعد آماندا در محل کار ظاهر شد و آماده شروع به کارش شد. خوب، او به نوعی کار را گرفته بود. در روز اول کارش خیلی بدون بهره‌وری بود. او در حال حرکت در رویه‌های عادی بود و به او آموزش می‌دادیم ولی بعد از یک ساعت دوباره باید برایش توضیح می‌دادیم و این کار یک بار دیگر تکرار می‌شد تا سرانجام وقت ناهار می‌رسید. در ابتدا خیلی به این مسئله دقت نکردم. منظورم این است که یک منحنی یادگیری در هر کاری وجود دارد، درست است؟ او کاملا شخص عالی برا یتیم من بود و ما از نظر باور و علاقه کاملا هم جهت بودیم و بنابراین مگر امکان داشت که این وضعیت درست کار نکند؟ 

بررسی و نظر خود را بنویسید

1 2 3 4 5

 *

 *

0 نظر