درباره کتاب
کتاب او و گربهاش، چهار داستان کوتاه مرتبط است که به زندگی چهار زن و گربههای آنها میپردازد و شکنندگی، رنج انزوا و مشکلات موجود در برقراری ارتباط با دیگران را مورد کاوش قرار میدهد. گربهها با یکدیگر در ارتباطاند و صاحبانشان هرکدام مشکلات خودشان را دارند.
بخشهایی از کتاب از زاویه دید اولشخص و از سوی صاحب گربهها روایت میشود و بخشهایی دیگر از زاویهی دید گربهها وقایع را به تصویر میکشد.
گربهها نقشی پررنگ در قصههای ژاپن دارند و در این کتاب رابطهی آنها با آدمهایی که تشنه عشق و ارتباط هستند مورد توجه قرار گرفته است. آن
یک گربه در جعبهای که آن را در پیادهرو رها کردهاند، دراز کشیده و به دنیای بیتفاوت اطرافش خیره شده است. تنها دوست و همراه او، صدای قطاری است که از آن نزدیکی عبور میکند. او میترسد که پایان کارش نزدیک باشد، اما ناگهان زنی از راه میرسد. این رویارویی سرنوشتساز، زندگی هر دوی آنها را برای همیشه تغییر میدهد…
«او و گربهاش» کتابی پرفروش است که از انیمهای مشهور به کارگردانی ماکوتو شینکای برگرفته شده و شامل چهار داستان کوتاه دلگرم کننده و الهام بخش در مورد چند زن و گربههای آنهاست که در جستجوی عشق و روابط هستند. شینکای کارگردان انیمهی ژاپنی است که در رشتهی ادبیات ژاپنی تحصیل کرده و از کودکی علاقهمند به ساخت و طراحی مانگا، انیمه و رمان بوده، او را در چندین نقد «میازاکی جدید» نامیدهاند.
این اثر نمره 3.8 از 5 را در گودریدز کسب کرده است.
بخشی از کتاب
آن روز یکی از روزهای بارانی در اوایل بهار بود. کنار جاده داخل جعبهای مقوایی دراز کشیده و گونهام را روی کف جعبه چسبانده بودم. قطرات متراکم باران به آرامی روی سرم فرود میآمدند. عابران پیاده نیمنگاهی به من میانداختند و باعجله به راه خود ادامه میدادند. بالاخره طاقتم طاق شد و دیگر نتوانستم در این وضعیت بمانم. سرم را بلند کردم، یک چشمم را بستم و با چشم دیگرم آسمان خاکستری رنگ بالای سرم را نگاه کردم. ناگهان صدای حرکت یک قطار، مثل صدای طوفانی که از دوردست شنیده میشد، سکوت اطرافم را برهم زد. صدای بلند این قطار که از جایی از آن بالا به گوش میرسید، میل شدیدی را برای ادامهی زندگی در من زنده کرد. اگر تپشهای ضعیف قلبم، میتوانست مرا به حرکت وادارد، چنین صدای بلندی چه کارها که نمیتوانست بکند! مطمئنا این صدا، صدای قلب جهان است. جهان بزرگ، قدرتمند و بینقص.
جهانی که پیش از این، بخشی از آن
نبودم.
****
اولین کسی که از من مراقبت میکرد، مادرم بود. او پرجنبوجوش و مهربان بود و هرچیزی را که دوست داشتم برایم فراهم میکرد. اما حالا رفته است.
نمیتوانستم به یاد بیاورم که چه اتفاقی برایم افتاده بود و چطوری از این جعبه سردرآورده بودم. حالا هم به خاطر باران، خیس آب شده بودم.
بارش ملایم باران همچنان ادامه داشت. جسم من به سمت آسمان خاکستری رنگ بلند شد. چشمانم را بستم و منتظر لحظهای ماندم که برای همیشه از این دنیا رها شوم. به نظر میرسید که صدای باران بلندتر شده بود. چشمانم را باز کردم و صورت یک زن را دیدم. چتر پلاستیکی بزرگی توی دستش بود و با کنجکاوی از بالای جعبه مرا نگاه میکرد.
یعنی چه مدت اینجا بوده؟ ناگهان نشست و سرش را روی زانوهایش گذاشت. چند تار از موهایش،
پیشانیاش را پوشاند. حالا صدای قطار بلندتر از هروقت دیگری به نظر میرسید و انگار آن صدا زیر چتر او طنینانداز میشد.
موهای او و موهای من، با آب باران خیس شده بود، و به همین خاطر بویی دلانگیز فضای اطرافمان را پر کرد.
***
با احتیاط سرم را بلند کردم و او را نگاه کردم. تردید در چشمانش پیدا بود. نگاهی به اطرافش انداخت و بعد دوباره رو به من کرد. این بار نگاه مصممی داشت و انگار تصمیم خودش را گرفته بود.
مدت زیادی مشتاقانه به یکدیگر خیره شدیم. ناگهان جهان اطرافم چرخید و بدنم گرمایی را که به خاطر بودن در این جعبه احساس میکرد، از دست داد.
«حالا میتونیم با همدیگه از اینجا بریم؟»
وقتی مرا در آغوش گرفت، انگشتهای سردش را روی بدنم احساس کردم. از آن بالا نگاهی به جعبه انداختم و از شدت کوچک بودنش متعجب شدم.
او مرا زیر کاپشنش گرفته بود. بدنش بسیار گرم بود و من میتوانستم صدای تپشهای قلبش را بشنوم. وقتی که غرش قطار فضای اطرافمان را پر کرد، او نیز به حرکت درآمد. ناگهان تپشهای شدید قلب او، قلب من و قلب دنیا با هم یکی شد.
آن زن مرا به خانهاش برد و من حالا گربهی او بودم.
0 نظر