مارسی دوست داشت همیشه شاد و خوشحال باشد. همه ی چیزی که از دنیا می خواست همین بود. اما او یک عالمه حس های دیگر هم داشت که همیشه در بدترین زمان ممکن خودشان را نشان می دادند ! آن ها هر روز صبح اول وقت به مارسی سلام می کردند و در طول روز هم سایه به سایه دنبالش بودند. بعضی روزها مارسی کلافه می شد و دلش می خواست از دست همه ی آن ها قایم شود! اما یک روز صبح که از خواب بیدار شد ،هیچ کدام از احساساتش نبودند تا به او صبح به خیر بگویند. یعنی احساساتش کجا رفته بودند؟