درباره کتاب :
«بیگانه» و «طاعون» ۲ اثر مطرح آلبرکامو است که در قیاس با دیگر کتابهای او بیشتر مورد بحث و مداقه بوده است. بیگانه رمانی است که سال ۱۹۴۰ به پایان رسید اما در سال ۱۹۴۲ به همت انتشارات گالیمار و با حمایت آندره مالرو منتشر شد. آلبر کامو در این رمان به یک زندگی پوچ میپردازد و تجربه احساس پوچی را پیش روی خواننده قرار میدهد.
راوی رمان بیگانه مرد جوان مجردی است که در الجزایر زندگی میکند و کارمند یک شرکت است. کسی که نام خانوادگیاش «مورسو» است اما نام کوچکش مشخص نیست. از گذشته مورسو چیز زیادی در کتاب آورده نشده ولی میفهمیم که او با مادرش در یک آپارتمان زندگی میکرده و پدرش را ندیده است. بعدها نیز مادرش را به خانه سالمندان فرستاده است اما این بدان معنا نیست که او مادرش را دوست نداشته و یا با او رابطهای نزدیک نداشته است. مورسو باید به مراسم تدفین مادرش برود. بنابراین از رئیس خود مرخصی میگیرد و با اتوبوس راهی مقصد میشود. پساز بیتفاوتی مورسو به زمان مرگ مادرش، شوک دوم هنگامی به خواننده وارد میشود که میبیند او حتی حاضر نیست برای بار اخر در تابوت را باز کند و مادرش را ببیند. در عوض سیگار میکشد و قهوه مینوشد و…..
بخشی از کتاب :
جلوی من حتی سایهای یافت نمیشد. و هرچیز، هر زاویه، همه خمیدگیها در مقابل چشمانم با بیحیایی زنندهای رسم میشدند. در این لحظه بود که دوستان مادرم وارد شدند. رویهمرفته ده دوازده نفری بودند. با سکوت وارد این روشنایی خیرهکننده شدند. بیاینکه صدایی از صندلیها بلند شود، روی آنها قرار گرفتند. آنها را چنان میدیدم که تاکنون هیچکس را ندیدهام. هیچ یک از جزئیات صورتها و لباسهایشان از نظرم نمیگریخت. با وجود این صدایی از آنها نمیشنیدم و واقعیت آنها را به زحمت میتوانستم باور کنم. تقریبا همه زنها پیشبند بسته بودند؛ با بندی که تنگ، بدنشان را میفشرد و شکم پایین افتادهشان را بیشتر نمایان میکرد. تا آن وقت هرگز درک نکرده بودم که پیرزنان تا چه حد میتوانند شکم داشته باشند. مردها تقریبا همه بسیار لاغر بودند و عصا به دست داشتند. چیزی که در قیافه آنها مرا به خود جلب میکرد، این بود که چشمهایشان را نمیدیدم، فقط روشنایی تیرهای بود که از وسط حفرهای از چروک به نظر میرسید. هنگامی که نشستند، اغلب مرا نگاه کردند و با زحمت سری تکان دادند و چون لبهایشان در دهانهای بیدندانشان فرورفته بود، من نفهمیدم که آیا به من سلام میکنند یا فقط یک حرکت عصبی سرشان را تکان داده است، اما گمان میکنم سلامم کردند. در این هنگام بود که متوجه شدم همه در مقابل من، گرداگرد دربان نشستهاند و سر خود را تکان میدهند. در یک آن، این فکر مسخره در من ایجاد شد که آمدهاند مرا محاکمه کنند.