نیکول روزن، نویسنده فرانسوی است.
در بخشی از رمان که میکوشد روایتگر زندگی مارتا فروید، همسر زیگموند فروید، باشد میخوانیم:
«نمیدانم بهراستی یونگ را در خواب میدیدم یا نه. او همیشه به نظرم مرد خوشقیافهیی میآمد، ولی من کمترین تمایل و کششی نسبت به او نداشتم. لااقل در خودآگاهام. فکر میکنم فقط نام او بود که در خوابهایم جا خوش کرده بود. یونگ، مرد جوان. جوانیِِ از دسترفتهام. جوانیام که آرزوی داشتن و لمس دوبارهاش را داشتم. در آن زمان ماتیلده نامزد کرده بود و من نسبت به تمام رفتار او حساس شده بودم. او را کرخت میدیدم با نگاهی سنگین، حرکاتی بلاتکلیف و مسحور هیجانی درونی که عشق بانی آن است. وجود دلدادهیی جوان در خانه برای من همزمان هم شادیآور بود و هم دردآور. زندگی عشقی من بسیار کوتاه بود و الان به نظرم خیلی دور میآید.
بعد هم خاطراتی به یادم آمد که با دقت و وسواس تمام از آنها میگریختم. خاطراتی از دوران نامزدیام. زمانی که زیگموند به من ابراز عشق میکرد و تمام این عشق نثار من میشد. نثار جسم و جانام. هیچ مردی تا آن وقت اینقدر به من نزدیک نشده بود. من هم مثل تمام دختران همسن و همطبقهام در بیخبری محض از آنچه در انتظارم بود به سر میبردم. در ضمن صادقانه بگویم که در سالهای جدایی اجباریمان هم چندان تلاشی برای پیشرفت و آگاهی به خرج ندادم. همچنان در کنار مادر و خواهرم و در کانون دیرمانند و زاهدانهی خانوادهی کوچکمان، از گزند عالم و آدم دور بودم و احساس امنیت میکردم».