آبنبات دارچینی (داستان طنز)،(شمیز،رقعی،سوره مهر)

کد شناسه :37749
آبنبات دارچینی (داستان طنز)،(شمیز،رقعی،سوره مهر)

 

معرفی کتاب آبنبات دارچینی

کتاب آبنبات دارچینی به قلم مهرداد صدقی، به روایت داستان جوانی به نام محسن می‌پردازد که با ماجراهای پیش‌بینی نشده‌ای مواجه می‌شود. این ماجرا‌ها ناخواسته هم در زندگی خود او و هم زندگی اطرافیانش تاثیرگذار است.

این اثر که جلد بعدی کتاب آبنبات هلدار محسوب می‌شود بین سال‌های 72 تا 74 می‌گذرد. ماجراهایی که در این سال‌ها برای محسن رقم می‌خورد موقعیت‌های طنزآمیزی را به وجود می‌آورد.

آبنبات دارچینی و دو جلد پیشین آن یعنی آبنبات هلدار و آبنبات پسته‌ای صرفاً برای خنداندن مخاطب نوشته نشده‌اند؛ بلکه با هدف داشتن شاخصه‌های داستانی به رشته تحریر درآمده و شما را با داستان همراه می‌کند. به علاوه هدف بعدی این بوده که به سمت لودگی نرود و طنز باشد.

کتاب آبنبات هل‌دار برنده چهاردهمین جشنواره ادبیات شهید حبیب غنی‌پور و کتاب سال خراسان شمالی شده و در سری دوم بخون و ببر خندوانه نیز معرفی شده است.

در بخشی از کتاب آبنبات دارچینی می‌خوانیم:

از ترس خشکم زد. اگر من را برق گرفته بود، آنقدر نمی‌ترسیدم. حسین، که دیده بود از سیم‌ها می‌ترسم، برای اینکه ترسم بریزد، مثلاً شوخی کرده بود. اما همین ‌کار باعث شد چوب به سیم بخورد. مخزن بالابر هنوز نصف هم نشده بود که به بالا حرکت کرد. کارگرهایی که آن پایین بودند، همه با هم، شروع کردند به داد زدن و سوت کشیدن و شعار دادن. یکی دو نفر هم با بیل به مخزن می‌کوبیدند.

میتی‌کمون، که انگار باید کارش به نحوِ احسن انجام می‌شد، یک دفعه به مخزن آویزان شد تا مانع از بالا رفتن شود. حسین، که در کسری از ثانیه به نامهربان تبدیل شده بود، داد زد: «اون دکمه رِ بزن... اون دکمه رِ بزن...» آن‌قدر هول شده بودم که یادم رفته بود کدام پایین است و کدام بالا.

پایین همین بود؟

حسین با عصبانیت چیزی گفت که نفهمیدم دارد فحش می‌دهد یا دارد می‌گوید «دستکش». نیمۀ پر لیوان را در نظر گرفتم و فوراً دستکش را درآوردم تا به او بدهم. حسین چوب را گرفت. پیرمردِ معلق، مثل کسی که او را دار زده باشند، بین زمین و آسمان و در میانۀ راه، پاهایش را تکان می‌داد و هم‌زمان از آن پایین به من فحش هم می‌داد. یک لحظه تصور کردم اگر زیاد فحش بدهد، ممکن است مثل داستان «لاک‌پشت و مرغابی»، ناخواسته، بالابر را رها کند و بیفتد.

بالابر تا حد‌ی آمده بود بالا که اگر پیرمرد آن را رها می‌کرد بلایی سرش می‌آمد. حسین، هر جور بود، بالابر را متوقف کرد و آرام آن را پایین فرستاد. صدای اوستای اصلی می‌آمد که از پایین داد می‌زد: «یک کار بهت سپردیما... نمخواد. بیا پایین، کارِت دارم.»

تندتند از راه‌پلۀ شیب‌دارِ بدون پله پایین رفتم. بقیۀ کارگرها هم دست از کار کشیدند. ظاهراً وقتِ خوردن صبحانه بود. وقتی رسیدم پایین، اوستا و بقیۀ کارگرها دور هم نشسته بودند تا صبحانه بخورند.

 

بررسی و نظر خود را بنویسید

1 2 3 4 5

 *

 *

0 نظر