قسمتی از کتاب دمیان افسونشده و مبهوت نشسته بودم. البته هیچ نمیتوانستم به کسی مانند خانم یاگلت عشق بورزم، اما افزون بر آن، این امر اصلا در عقل هم نمیگنجید. به نظر میرسید، سرچشمههایی از لذتجویی، دستکم برای مسنترها، وجود دارد که من هرگز خوابش را هم نمیدیدم. در این میان ساز مخالفی وجود داشت که در قیاس با باور من نسبت به عشق، حسی سطحیتر و پستتر مینمود، اما واقعیت داشت. زندگی بود و ماجراجویانه مینمود. کسی که کنارم نشسته بود، همه اینها را آزموده و آنها را طبیعی یافته بود.
گفتوگویمان اندکی فروکش کرده و چیزهایی از دست رفته بود. من دیگر آن پسرک رند خوشگفتار نبودم، بلکه دیگر بچهای شمرده میشدم که پای صحبت مردی نشسته است. اما همچنین در مقایسه با زندگی من در چندماه گذشته، این همصحبتی گرانبها و همچون میوهای بهشتی بود. افزون بر این، همانگونه که رفتهرفته حس کردم، نشستن در این میکده و آنچه دربارهاش سخن میراندیم، هیچیک مجاز به شمار نمیآمد. هر کدام از اینها در مذاقم، مزهای از روح و طغیان داشت.