نباید شام می خوردم. وقتی به کارگاهی نزدیک می شدم که رسینا در آن کار می کرد و تاریکی در بالای سرم کامل بود، این فکر از ذهنم می گذشت. وقتی نورهایی را دیدم که خیابان منجمد را روشن می کردند و با درخشش چراغ ها ترکیب می شدند این فکر از ذهنم می گذشت. در آن ساعت، سه روز پیش از انقلاب، خیابان پر از خریدار بود. فقط ساکنان پاتوق نبودند، بلکه کسانی از سر تا سر شهر و نواحی بیرون آن آمده بودند. پریان عالی رتبه و پری های دون پایه ی بسیاری آن جا بودند و بسیاری از افراد دسته ی دوم، نژادهایی بودند که قبلا هیچ وقت ندیده بودم. اما همه لبخند می زدند و همه انگار از شادی و حسن نیت می درخشیدند. اگرچه اضطراب نزدیک بود من را وادار کند که بدون اهمیت دادن به باد یخی با پرواز به خانه بروم، غیر ممکن بود که لرزش آن انرژی را زیر پوستم حس نکنم. کوله ای پر از تجهیزات را کشان کشان تا آن جا آورده بودم و بومی زیر بازویم زده بودم چون درست نمی دانستم بومی به من داده خواهد شد یا اگر سرزده به کارگاه رسینا بروم و به ظاهر انتظار داشته باشم به من بوم بدهند دور از ادب خواهد بود یا نه. از خانه ی شهری پیاده آمده بودم چون نمی خواستم با آن همه وسیله ببیزم و نمی خواستم در صورت پرواز بوم را در برابر فشار باد سخت از دست بدهم. گرم ماندن به کنار، ایجاد سپر در برابر باد در حالی که هنوز با آن باد پرواز هم می کردم چیزی بود که با وجود تمرین هایی که حالا دیگر گه گاهی با ریس یا ازریل انجام می دادم، هنوز بر آن مسلط نشده بودم و با بار اضافی در دستم به علاوه ی سرما… نمی دانستم ایلریایی ها در کوه های شان که تمام سال سرد بود چه طور این کار را می کردند.