اگر صورت تو را داشتم (شمیز،رقعی،دانش آفرین)

کد شناسه :50706
اگر صورت تو را داشتم (شمیز،رقعی،دانش آفرین)

 

درباره کتاب

این کتاب داستان چهار دختر از ساکنان یک آپارتمان در سئول را روایت می‌کند. دخترانی که در دنیایی استوار بر استانداردهای زیبایی، طبقه‌بندی‌های اجتماعی و روابط، زندگی می‌کنند و سعی دارند مطابق با این استانداردها راه خودشان را بیابند. ساکنان این آپارتمان همگی مجردند، به جز یکی از آن‌ها که با همسرش در یکی از طبقه‌ها زندگی می‌کند. یکی از دخترها در یک سالن آرایشگاه مشغول به کار است، دیگری در یک بار، کار خدمت‌رسانی به مردان را برعهده دارد، دیگری زن متاهلی است که با همسرش زندگی می‌کند و دختر چهارم دختری است که از زیبایی طبیعی خدادادی برخوردار است و در یک استودیو کار می‌کند. این چهار زن راویان کتاب هستند و در کنار آن‌ها دختری به نام سوجین حضور دارد، هم‌اتاقی آوا، کسی که به‌زیبایی طبیعی دختر چهارم و عمل‌های زیبایی موفق دختر دوم حسادت می‌کند و از این مسئله رنج می‌برد که از زیبایی چندانی برخوردار نیست. او می‌خواهد هرطور شده تغییرات مطلوبی در ظاهرش ایجاد کند تا شاید بتواند کاری جذاب برای خودش دست‌وپا کند.
دختران این کتاب کسانی هستند که در جامعه‌ای مدرن زندگی می‌کنند، دخترانی که به یکدیگر تکیه می‌کنند تا بتوانند برای زندگی‌کردن فرصتی داشته باشند.

بخشی از کتاب

فکر نمی‌کنم دلم برای "خانه" تنگ شده باشد. چیز زیادی برای از دست دادن وجود نداشت. در چند ماه گذشته که در آنجا زندگی می‌کردم، عمه‌ام بعد از ظهرها که اغلب مشتری نداشتیم، تنهایی غصه می‌خورد. موهایش صورتش را پوشانده بود و در حین خرد کردن سبزیجات روی تخته‌ی برش، هویج و کدو را با اشک‌هایش نمک می‌زد. کیونگهی کلا از آمدن به خانه پرهیز می‌کرد و شب‌ها را در یک اتاق مطالعه‌ی اجاره‌ای می‌گذراند. شوهرعمه‌ام نیز اغلب ناپدید می‌شد و می‌گفت قصد دارد تجارتی به هم بزند. هوا از استرس غلیظ بود. من تا همین اواخر متوجه نبودم که گریه‌های عمه‌ام می‌تواند به‌خاطر شرایطش باشد.
عمه‌ی من در پاییز، پنج ماه پس از اینکه من به مرکز لورینگ سپرده شدم، نوزاد پسری به دنیا آورد که اسمش را هوان گذاشتند. نمی‌دانستم او باردار است تا اینکه یک روز به مرکز آمد. پیراهنش آنقدر روی شکم بزرگش کشیده شده بود که مشخص بود باردار است. من هرگز پسرعمه‌ام را ندیدم، چون بعد از تولد او دیگر نیامدند. اما آن زمان، مرکز خانه‌ی من بود. دخترانی که با آن‌ها زندگی می‌کردم خواهرانم شدند، دخترانی که گاهی پشتشان درمی‌آمدم و گاهی از آن‌ها شکایت می‌کردم و گاهی هم لباس‌های هم را می‌پوشیدیم.
در مرکز، مثل وقتی عمه و شوهرش را نگران پول می‌دیدم یا وقتی کیونگهی سعی می‌کرد به من در انجام تکالیفم کمک کند و نمی‌توانستم توضیحات او را دنبال کنم و خشمگین آه می‌کشید، احساس نمی‌کردم که قلبم با اسید تیر خورده است. مهم نیست چقدر در مرکز بین خودمان دعوا می‌کردیم. ما یک واحد غیرقابل نفوذ بودیم که با هرگونه تمسخر یا ترحم سایر بچه‌های مدرسه که پدر و مادری داشتند و باید به خانه می‌رفتند، می‌جنگیدیم. ما گستاخ بودیم و به اتحادمان اطمینان داشتیم و دست معلمان به ما نمی‌خورد، زیرا نمی‌توانستند پیش‌بینی کنند که انجام این کار چه عواقبی خواهد داشت.
 

بررسی و نظر خود را بنویسید

1 2 3 4 5

 *

 *

0 نظر