موریگان در خودش موجی از ترس و لذت حس کرد. این دومین فرصت او بود؛ شروع زندگی جدیدی که به خواب هم نمیدید. یعنی میخواست با شکستن هر دو پای نفرینشدهاش خرابش کند؟ یا بدتر از آن، خودش را به زمین بکوبد و متلاشی کند؟ در شامگاهان سر مرگ کلاه گذاشته بود، فقط برای اینکه در صبحگاهان راحت پیروزی را نصیبش کند؟ فقط یک راه برای فهمیدنش وجود داشت. موریگان زیرلب گفت: «با شهامت قدم بردار!» بعد چشمانش را بست. و پرید...