پرنتیسآباد پُر از مرد است. از وقتی مهاجران به میکروب ولوله مبتلا شدهاند، صدای افکار مردان شنیده میشود، حتی افکار حیوانات را هم میتوان شنید. درحالیکه یک ماه مانده تا تاد هیویت، تنها پسر پرنتیسآباد، مرد شود، به موجودی عجیب و ساکت برمیخورد: دختر! این دختر کیست؟ چرا او مثل زنهای دیگر دنیای نو با آن میکروب کشته نشده؟ تاد وسط این گیرودار متوجه میشود که اهالی شهر چیزی را از او پنهان کردهاند؛ چیزی آنچنان وحشتناک که تاد را مجبور میکند با سگش از چنگ مردان خشمگین شهر فرار کند. این داستان ماجرای نفسگیر پسرکی است که در آستانهی مرد شدن، باید هرچه میداند فراموش کند تا بفهمد واقعاً کیست...