در برابر چشم انداز ناخوشایند بیمارستان، عاشق پسری شر و شیطون با چشمانی به درخشانی آفتاب شدم… که تنها دلخوشی من در این مکان غمزده و متروک شد. و ماجرا دقیقا از جایی شروع شد که او در برابر چشمانم خودکشی کرد و روح و روانم بیشتر متلاشی شد. از آن زمان با خودم عهد بستم که دیگر هیچ کسی را دوست نداشته باشم. به استثنا سه چیز: دوستانم، سونی، نئو و کور. گروه کوچک و گنگی از بچه های سرکش که با مرگ در حال مبارزه بودند. برایتان سوال پیش آمده که این ها چه کسانی هستند؟ خب، “سونی” به کمک تنفس هوای کپسولی و تنها با یک ریه زندگی را پیش میبرد. “نئو” که یک نویسنده ی بداخلاق است، روی صندلی ویلچر می نشیند و آمار خرابکاری های بزرگمان مانند دزدی و پیچاندن پرستارانمان را دنبال می کند. و “کور” پسر زیبا، با هیکلی درشت به مانند غولی مهربان می ماند اما قلبی به شدت ناتوان دارد. قبل از اینکه فرشته ی مرگ به ناچار درب های زندگیمان را بکوبد. من و همدستانم برای آخرین خرابکاری برنامه ریزی کرده ایم. ما برنامه ی فرار مفصلی را چیده ایم! فرار از دست والدین بدسرپرست، درد عمیق و فلج کننده و واقعیت های بیماری و فضای اطرافمان… اما.. اما چه اتفاقی افتاد؟ چه اتفاقی افتاد وقتی که دختری با چشمان آفتابی از در وارد شد و به جمع ما پیوست و من را مات و مبهوت کرد…