در این سه چهار ماهی که از دوستیمان میگذشت هیچ حرکت بدی از او ندیده بودم به غیر از اینکه خودم سگ میشدم و پاچه میگرفتم. صبر و تحملش زیادی روی مخ بود. یک بار از او پرسیده بودم چرا مرا رها نمیکند و نمیرود سراغ دختر دیگری، دختری که فریاد نزند و بهانه نگیرد و از زمین و زمان گله نکند. گفته بود من هم مثل خودش زندگی پر از درد و رنجی داشتهام، بهتر میتوانم با مشکلات بسازم. اما من حرفش را قبول نداشتم، درد و رنج او چه بود غیر از اینکه مادرش را در نوجوانی از دست داد و پدرش به تنهایی خودش و خواهرش را بزرگ کرده و همه عمرش را گذاشت به پای آنها. مثل من نبود که پدرم از دست حماقتهای مادرم دق کرد و مرد و مرا میان بدبختی تنها گذاشت.