نان و شراب (شمیز،رقعی،نگاه)

کد شناسه :58178
نان و شراب (شمیز،رقعی،نگاه)

 

درباره کتاب

نان و شراب یکی از شاخص‌ترین رمان‌های قرن بیستم است؛ رمانی گرم و گیرا درباره‌ی به‌قدرت‌رسیدن فاشیسم در ایتالیا و ظهور رژیمی که با قلدری و زورِ برهنه پا بر آزادی و زندگی مردم می‌گذارد.
داستان در دوران حکومت موسولینی اتفاق می‌افتد. دورانی که فقرا، مستمندان، دهقانان و روستائیان با بدبختی و مصیبت روزگار می‌گذرانند. از سویی کلیسا که به دولت فاشیستی موسیلینی یاری می‌رساند، با ترویج باورهای خرافی مردم را ساکت نگه داشته است، اما قهرمان رمان اینیاتسیو‌‌سیلونه تلاش می‌کند مردم را بیدار کند. روحیه‌ی مقاومت شخصیت‌های این رمان در برابر ظلم و بلایای فاشیسم نشان می‌دهد که چگونه روحِ ناسور و ستم‌کشیده ملت ایتالیا در دوران حکمرانی فاشیست‌ها آنچه را نشدنی به نظر می‌آید شدنی می‌کند، آن هم با دستانی خالی.
اینیاتسیو سیلونه یکم مه ۱۹۰۰ در ایتالیا به دنیا آمد. دوران کودکی‌اش در فقر سپری شد و در زلزله‌ی سال ۱۹۱۵ ایتالیا پدر، مادر و پنج برادرش را از دست داد. او سال ۱۹۲۱ مبارزه علیه دولت موسولینی را آغاز کرد. رمان نان و شراب نخستین بار در سال 1936 زمانی که سیلونه در سوئیس دوران تبعیدش را می‌گذراند منتشر شد.

بخشی از کتاب

دن‌بندتو گفت: «مدتیه که دوباره بعد از شام معده‌م ترش می‌کنه و قیمت نوشابۀ گازدار هم سه ‌برابر قبل شده.»
نوشابه‌های گازدار مانند حشره‌کش و تیغ خودکار که روی آن کلمۀ «ایمن» نوشته شده بود از شهر می‌آمدند.
خواهرش گفت: «کدوم ایمنی؟ حالا که ریشت رو با همین تیغ‌ها اصلاح می‌کنی، صورتت به‌مراتب بدتر از تیغ‌های قدیمی خراشیده می‌شن.»
دن بندتو گفت: «ایمنی همیشه نسبیه. این به اصطلاح ’ادارۀ ایمنی عام‘ اگه اسم خودش رو ’ادارۀ عموم‌هراسی‘ می‌ذاشت بهتر بود. حالا که خوب فکر می‌کنم می‌بینم شاگردهای قدیمی‌م شراب رو ترجیح می‌دن. از همه‌چیز گذشته، اونها که دیگه بچه نیستن.»
درحقیقت، مردان جوانی که دن بندتو منتظرشان بود غایتا کالج را پس از جنگ جهانی اول تمام کرده بودند و حالا کمی بیش از سی سال سن داشتند. مارتا ماشین پارچه‌بافی را رها کرد و برای جوانانی که منتظرشان بودند از آشپزخانه کمی تنقلات آورد و آنها را روی میز سنگی که در باغچه بین بوته‌های گوجه‌فرنگی و مریم‌گلی قرار داشت گذاشت. شاید انجام این کار براساسِ رسمی که انگار باعث می‌شد مهمانان عجله کنند صورت گرفته بود.
مارتا گفت: «حداقل نونزی که حتما می‌آد. اون دیگه از اومدن سر باز نمی‌زنه.»
 

بررسی و نظر خود را بنویسید

1 2 3 4 5

 *

 *

0 نظر