قسمتی از کتاب قانون قدرت شکارچیان ماری را تعقیب میکردند. مار از کشاورزی خواست تا زندگیاش را نجات دهد. کشاورز برای پنهان کردن مار، چمباتمه زد و اجازه داد، مار داخل شکمش برود اما وقتی خطر رفع شد و کشاورز از مار خواست تا بیرون بیاید، مار نپذیرفت زیرا درون شکم کشاورز گرم و امن بود. در راه بازگشت به خانه، کشاورز، مرغ ماهیخواری را دید و پیش او رفت و ماجرا را در گوشش گفت. ماهیخوار گفت که چمباتمه بزند و به خودش فشار بیاورد تا مار خارج شود. وقتی مار سرش را بیرون آورد، ماهیخوار آن را گرفت و بیرون کشید و کشت. کشاورز بیم داشت که سم مار هنوز در بدنش باشد. مرغ ماهیخوار هم به او گفت برای درمان سم مار، باید شش پرنده سفید بخوری، کشاورز با خودش گفت که این مرغ ماهیخوار هم پرنده سفید است پس با خودش شروع میکنم. او ماهیخوار را به سرعت گرفت و آن را داخل کیسه انداخت و به خانه برد و به دیوار آویزان کرد. وقتی ماجرا را برای همسرش تعریف کرد، او گفت: «تعجب میکنم. پرنده به تو محبت کرده و تو را از شر دشمنی که در شکم داشتی، خلاص کرده است، حال تو به دامش انداختهای و از کشتنش حرف میزنی؟» سپس بیدرنگ مرغ ماهی خوار را آزاد کرد و ماهیخوار پرواز کرد و دور شد اما چشمهای همسر کشاورز را هم با منقار از کاسه در آورد و با خود برد.