آن روزها این کافه سر و روی درب و داغونی داشت، چراغ هایش تاریک و کم نور بودند. خیلیها سیگار میکشیدند. اما همه بلند بلند حرف میزدند و چهرهشان خندان بود، لیوانها به هم میخورند و میشد بگویی که سوروساتی برپاست. حالا همین که در کافه را باز میکنی، میبینی میز و صندلیها نو شدهاند، تمام دم و دستگاهها مدرناند و نور تند چراغها به همهجا میتابد، حالا همه اسپرسو مینوشند و دیگر کسی آن روزنامههای کاغذی از مد افتاده را ورق نمیزند. کافهها بزک شدهاند، بسیاری از مشتریها، به خصوص آنهایی که مسنترند، از نخبگان فاسد گله میکنند، از وعدههای تحقق نیافته، نبود هویت ملی و نبود امنیت شغلی و نیز محو شدن تدریجی خیالات واهیشان و…