این کتاب روایتگر مورخ جوانی به نام آنتوان روکانتن است که از افسردگی و انزوا رنج میبرد و هیچ پیوندی با افراد خانواده ندارد. او هیچ دوستی ندارد و ارتباط او تنها به «دانشاندوز» فردی که در کتابخانه ملاقات میکند و خانم صاحب کافهای که آنتوان معمولا به آنجا سر میزند، خلاصه میشود. علاوه بر اینها او با خاطراتی از معشوقهی سابقش که به صورت آنی تداعی میشوند زندگی میکند. وی پس از مدتی متوجه میشود «اشیاء بیجان» و «موقعیتهای خاص» بر درک او از خود و آزادی فکری و معنویش تأثیر میگذارند و احساسی مانند تهوع در سراسر وجودش برمیانگیزند.