پشتیبانی : info@ariabookmarket.com
پیگیری سفارش : 02833333287
  • "" را در نام کتاب جستجو کن
  • "" را در ناشر جستجو کن
  • "" را در مولف جستجو کن
  • "" را در مترجم جستجو کن

سرویس ارسال اکسپرس

چراغ ها را من خاموش می کنم

چراغ ها را من خاموش می کنم

شابک :
9789643056568
ناشر :
تعداد كل صفحات :
0
3,500,000 ریال

 

معرفی کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم

کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم نوشتهٔ زویا پیرزاد در نشر مرکز چاپ شده است. چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم تاکنـون به زبـان‌های آلمانـی، ترکـی، یونـانـی، فرانسـوی، انگلیسی، چینی و نروژی ترجمه و منتشر شده است. انتشار همـه‌ٔ این ترجمه‌ها بر اساس عقـد قرارداد رسمـی کپی‌رایت میان زویا پیرزاد، نشرمرکز و ناشران خارجی انجام شده است.

درباره کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم

موضوع اصلی این داستان یک‌نواختی زندگی یک زن خانه‌دار و خستگی از این روزمرگی‌ها و دل‌بستن به مرد همسایه‌ای است که فکر می‌کند دنیای بهتری برای او به ارمغان خواهد آورد. در موازات این داستان گریزی نیز زده می شود به اوضاع سیاسی آن موقع و تفکرات اجتماعی مردم آن سال‌ها.

زمان: دهه‌ٔ ۴۰ شمسی. مکان: آبادان، شهر همیشه گرم جنوب ایران. در خانواده‌ای ارمنی مادر سی‌و‌چند‌ساله با همسر و سه فرزند سعی دارد همسر و مادری نمونه باشد و هست تا همسایه‌های جدید از راه می‌رسند و ...

افتخاراتی که کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم کسب کرده به این شرح است:

برنده‌ٔ جایزه‌ٔ بیستمین دوره‌ٔ کتاب سال جمهوری اسلامی ایران به‌عنوان بهترین رمان - سال ۱۳۸۱

برنده‌ٔ لوح تقدیر نخستین دوره‌ٔ جایزه‌ٔ ادبی یلدا - سال ۱۳۸۱

برنده‌ٔ جایزه‌ٔ مهرگان ادب به‌عنوان بهترین رمان - سال ۱۳۸۱

برنده‌ٔ دومین دوره‌ٔ جایزه‌ٔ بنیاد هوشنگ گلشیری به‌عنوان بهترین رمان - سال ۱۳۸۱

کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب به علاقه‌مندان به رمان‌های برتر ایرانی پیشنهاد می‌شود.

بخشی از کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم

« «یکی بود، یکی نبود. دوتا خواهر بودند که همه چیزشان شبیه هم بود. چشم و ابرو، دماغ و دهن، کیف‌های مدرسه، خوراکی زنگ‌های تفریح. روزی این دو خواهر ـ» دوقلوها عاشق شنیدن قصه‌هایی بودند که از خودم می‌ساختم و قهرمان‌های قصه خودشان بودند. هنوز داشتم آسمان ریسمان می‌بافتم که پلک‌هایشان سنگین شد. پایان همیشگی قصه‌ها را تکرار کردم. «از آسمان سه‌تا سیب افتاد ـ» آرمینه خواب‌آلود گفت «یکی برای گوینده.» آرسینه با خمیازه ادامه داد «یکی برای شنونده.» بوسیدمشان و گفتم «یکی هم برای ـ» سه‌تایی باهم گفتیم «همهٔ بچه‌های خوب دنیا.»

چراغ را خاموش کردم و از اتاق بیرون آمدم. توی راهرو گلدوزی روی میز تلفن را صاف کردم. حتماً تا یکی دو سال دیگر دوقلوها هم از وظیفهٔ قصه‌گویی هر شب معافم می‌کردند. مثل آرمن که خیلی سال بود توقع قصه نداشت. فکر کردم وقت می‌کنم به کارهایی که دوست دارم برسم. وَرِ ایرادگیر ذهنم پرسید «چه کارهایی؟» در اتاق‌نشیمن را باز کردم و جواب دادم «نمی‌دانم.» و دلم گرفت.

تلویزیون فیلم مستندی نشان می‌داد از پالایشگاه. آرتوش توی راحتی سه‌نفره، پا دراز کرده بود روی میز جلو راحتی و روزنامه می‌خواند. کنارش نشستم و چند دقیقه لوله‌ها و دکل‌ها و کارگرهای کلاه‌ایمنی به سر را تماشا کردم. روزنامه ورق خورد و صفحهٔ خوانده شده افتاد زمین. خم شدم، برداشتم و گفتم «تماشا نمی‌کنی؟ محل کارت را نشان می‌دهند.»

زیرلب گفت «محل کارم را خودم صبح تا غروب می‌بینم.»

عنوان‌های درشت خبرهای روزنامه را خواندم: بازدید قریب‌الوقوع سفیر اتحاد جماهیرشوروی از آبادان. انتخابات مجلس و لوایح ششگانه. ساخت خانه‌های کارگری در پیروزآباد. افتتاح استخر جدید در محلهٔ سه‌گوش بِرِیم. صفحه را تا کردم. چه چیز این خبرهای کسالت‌بار برای آرتوش جالب بود؟ وَرِ ایرادگیر حَی و حاضر گفت «اولاً مربوط به کارش‌ست. ثانیاً از اول می‌دانستی.» یاد دوران نامزدی‌مان افتادم در تهران. چند بار به اصرار آرتوش به جلسه‌های انجمن ایران و شوروی یا به قول همه وُکس رفته بودم و هربار حوصله‌ام سر رفته بود.»