بیشتر تنشها و ناراحتی هایمان ریشه در نیازهای ناگزیر برای بازی در نقش آدمی است که عملاً خودمان نیست.
این حرف از دهن آنیتا مورجانی بیرون آمد. او از بیماری ای داشت باعث مرگش میشد. از بیماری ای صحبت میکرد که بدبیاری تصادفی نبود. او که نویسنده ی کتاب پرفروشی است، به من گفت:
«قبل از سرطان می ترسیدم دیگران را ناامید کنم. دیگران را مدام راضی نگه میداشتم. کاملاً گرفتار این بودم که بخواهم رضایت دیگران را کسب کنم. برای همین، خیلی خالی شده بودم. نمی توانستم نه بگویم. برای نجات همه میرفتم و در مواقع سخت و دشوار کنار دیگران بودم.
حتی یاد نگرفتم وقتی سرطان دارم، اشکالی ندارد خودم باشم. وقتی کارم به کما رسید، بالأخره چیزهایی یاد گرفتم. او اکنون زن پُرطرواتِ شصت سالهای است.
او قانع شده که استرس مزمن که بر اثر فرونشاندن اجباری نیازهای خودش بود یکی از ریشه های متاستاز غدد لنفاوی اش بوده است.
بیماری ای که وقتی در چهل وسه سالگی در او تشخیص داده شد، نام بیماری لاعلاج گرفت. شخصیتم طوری بود که میبایست چیزی با وسعت و فاجعه سرطان میآمد سراغم، تا قانع شوم باید مراقب خودم باشم…