درباره کتاب
الکس ایستون پس از تجربهی کابوسوارش در عمارت اربابی آشر، حس میکند از جنگی دیگر جان سالم به در بردهاست. تنها خواستهاش استراحت و روال روزمره و نور خورشید است؛ اما در عوض، سر از کلبهی شکار خانوادگیشان درمیآورد که در عمق جنگلهای سرد و مرطوب زادگاهش، گالاسیا، قرار دارد. اصولا میتوان آرامش را حتی در سردترین و مرطوبترین پاییزهای گالاسیایی نیز یافت؛ اما وقتی ایستون و انگس به کلبه میرسند سرایدار را مرده، کلبه را بههمریخته و زمینهای اطراف را در رنج از سکوتی غریب و اسرارآمیز مییابند. روستاییان در زمزمههای خود از هیولای نَفَسدزد افسانههای محلی میگویند که در خانهی ایستون اقامت گزیده است. ایستون بهقدری عاقل هست که به خرافات محلی وقعی ننهد؛ اما کمکم میفهمد چیزی در کلبهشان درست نیست… یا در رؤیاهایشان.